داستان خواندني با موضوع مادر شوهر

۴ بازديد

داستان خواندني با موضوع مادر شوهر

داستان

دختري ازدواج كرد و به خانه شوهر رفت ولي هرگز نمي توانست با مادرشوهرش كنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث مي كردند.عاقبت يك روز دختر نزد داروسازي كه دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا كرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بكشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناكي به او بدهد و مادر شوهرش كشته شود، همه به او شك خواهند برد، پس معجوني به دختر داد و گفت كه هر روز مقداري از آن را در غذاي مادر شوهر بريزد تا سم معجون كم كم در او اثر كند و او را بكشد و توصيه كرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا كند تا كسي به او شك نكند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداري از آن را در غـذاي مادر شوهـر مي ريخت و با مهرباني به او مي داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا كه يك روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاي دكتر عزيز، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمي خواهد كه بميرد، خواهش مي كنم داروي ديگري به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج كند.
داروساز لبخندي زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجوني كه به تو دادم سم نبود بلكه سم در ذهن خود تو بود كه حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است. 

داستان

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.