داستان جالب و خواندني چند مي فروشي

۵ بازديد

داستان جالب و خواندني چند مي فروشي

مرد كشاورزي يك زن نق نقو داشت كه از صبح تا نصف شب در مورد چيزي شكايت ميكرد. تنها زمان آسايش مرد زماني بود كه با قاطر پيرش در مزرعه شخم ميزد. يك روز، وقتي كه همسرش برايش ناهار آورد، كشاورز قاطر پير را  به زير سايه اي راند و شروع به خوردن ناهار خود كرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل هميشه شكايت را آغاز كرد. ناگهان قاطر پير با هر دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن و در دم كشته شد.در مراسم تشييع جنازه چند روز بعد، كشيش متوجه چيز عجيبي شد. هر وقت...يك زن عزادار براي تسليت گويي به مرد كشاورز نزديك ميشد، مرد گوش ميداد و بنشانه تصديق سر خود را بالا و پايين ميكرد،  اما هنگامي كه يك مرد عزادار به او نزديك ميشد، او بعد از يك دقيقه گوش كردن سر خود را بنشانه مخالفت تكان ميداد.پس از مراسم تدفين، كشيش از كشاورز قضيه را پرسيد.

كشاورز گفت: خوب، اين زنان مي آمدند چيز خوبي  در مورد همسر من ميگفتند، كه چقدر خوب بود، يا چه قدر خوشگل يا خوش لباس بود، بنابراين من هم تصديق ميكردم.كشيش پرسيد، پس مردها چه ميگفتند؟كشاورز گفت: آنها مي خواستند بدانند كه آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه

داستان

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.